حبه قند آرزوهایت را بر سرت تکاندم
نگاهت که از رقص شمع به آینه بختت تابید
ترمه ای برای اشکهایت پهن کردم و دل شوره هایت را با نخهای هفت رنگ به سفره سرنوشتت دوختم
لحظه ای که بابا گفت بریم آمریکا دل تنگی را برای اولین بار مزه کردم ولی غربت زمانی برایم معنا پیدا کرد که کسی گفت هرگز آن سوی دیگر اقیانوسها را نخواهی دید
No comments:
Post a Comment