هر روز بر رویاهایم دست می کشم و آنها را برق می اندازم. شاید روزی به درد بخورند.
روزی از سالهای غربت عبور خواهم کرد و خود را به دست نوازشهای عاشقانه خاکم خواهم
سپارد. روزی که همه خوشحالند و ملالی نیست....روزی که می توان دست دراز کرد و خورشید
تابناک را از دل آسمان دزدید... روزی که ناممان افتخار آفرین است و هویتمان را از پستوی خانه
بیرون کشیده و قاب گرفته ایم.
روزی که فاصله بوسیدن دستهای مهربان پدربزرگ و شنیدن آوای دلنشین مادر بزرگ کوچه ای
بن بست در قلب پیچکهای یک خیابان است.
روزی که هیچ هواپیمایی مرا به گریه نخواهد انداخت و برای رسیدن به هیچ هدفی
قلبم را به گروگان نخواهند گرفت.
روزی که هرگز نخواهد آمد.
No comments:
Post a Comment