3/10/11

ده دی ماه هشتاد و پنج

هر روز بر رویاهایم دست می کشم و آنها را برق می اندازم. شاید روزی به درد بخورند.
روزی از سالهای غربت عبور خواهم کرد و خود را به دست نوازشهای عاشقانه خاکم خواهم
 سپارد. روزی که همه خوشحالند و ملالی نیست....روزی که می توان دست دراز کرد و خورشید
 تابناک را از دل آسمان دزدید... روزی که ناممان افتخار آفرین است و هویتمان را از پستوی خانه
 بیرون کشیده و قاب گرفته ایم.
روزی که فاصله بوسیدن دستهای مهربان پدربزرگ و شنیدن آوای دلنشین مادر بزرگ کوچه ای
بن بست در قلب پیچکهای یک خیابان است.
روزی که هیچ هواپیمایی مرا به گریه نخواهد انداخت و برای رسیدن به هیچ هدفی
قلبم را به گروگان نخواهند گرفت.
روزی که هرگز نخواهد آمد.

No comments:

Post a Comment