3/10/11

هفتم تیر هشتاد و دو

خورشيد در گودی پنجره اش آب شد و سکوتی بی رنگ به روی شاهراه باريک لحظه هايش کشيده شد. ستاره ای طلايی بر لرزش ابرهای آسمان می رقصيد و بر محراب دور دست دو تکه چشم مات نيايش می کرد. دو تکه ماه گاز زده شده
به آينه نگريست....دلش می خواست چهره رنگ پريده و چروک خورده درون آينه را ببوسد و انگشتان باريکش را به روی لبان ترک خورده آن صورت اندوهناک بکشد.
بوی قهوه در شفافيت فضا پخش شد و صدای زنگوله قهوه جوش ؛ او و آينه را از هم جدا کرد.
قهوه اش بوی غربت می داد..... چيزی در پيچ و خمهای دلش تکان خورد و فقسه سينه اش مثل لولای کهنه خانه قديميش صدا داد.
او در خانه خودش هم احساس غربت می کرد. احساس تاريکی ...احساس ترس]
قطره های اشک به چشمانش هجوم آوردند و پلکهايش به شيوه عاشقانه ترين بوسه های زنگيش روی هم افتادند
به سمت آينه رفت....چشمهای خيسی را ديد با مژه های چسبيده شده و پوستی متورم
باورش شد که ديگر دختر جوانی نيست .....ديگر چشمهای براق و آتشينش بر قلب کسی رژه نخواهد رفت و ديگر مژه های بلند و برگشته اش در قاب صاف و سفيد صورتش ؛ هوای در هم دلی را ورق نخواهد زد
آن عاشقان سينه چاک همه به گور خاطرات پيوسته بودند و ديگر کسی برای نمناکی چشمانش شعر نمی خواند.
عمر عاشقی برای او به اندازه سر کشيدن يک فنجان قهوه بود
حالا دو نقطه کوچک چشمانش در قاب پير صورتش شباهت عجيبی داشتند به ته مانده های قهوه اش در ته فنجان خالی
حالا می توان فال گرفت ! فال تنهايی يک زن را
 

No comments:

Post a Comment