3/10/11

سوم شهریور هشتاد و دو

 آلدورا  دشنامهای ناپاکی را که هميشه مانند زنگوله ای به گردنش آويخته شده بودند از هم دريد و به کناری انداخت و حصارهای آهنی شک و ترديدی که سالها به دورش حلقه شده بودند ذوب شدند ! شفايت مطلق نگاهش را برای بار آخر به روی شيشه کدر اتاقش پاشيد و به راه افتاد .....به قهوه خانه کوچک و پرتی در حومه شهر رفت و بدون ترس و اظطراب سيگاری آتش زد و در درون صندلی چوبی و کهنه ای غلتيد.احساس سبکی می کرد ....درست مثل دودهای سيگار که آرام و سبک و منظم می رقصيدند و گم می شدند در آجرهای ديوارهای فرسوده قهوه خانه کافه نیون . دفترچه کوچکش را از درون خورجينش در آورد و شروع به نوشتن کرد: "همه چيز تمام شد ! نياز به آزادی مانند مسکنی قوی روح مرا در بر گرفت و من فرار کردم ! حالا من يک فاحشه فراری هستم ....." احساس کرد که هنوز هم تحميلات عقيده ای ؛ آينه انديشه هايش را به گند کشيده اند ! انگشتان باريک و استخوانيش را به روی کاغذ لغزاند و آن را مچاله کرده ؛ به درون خاکستر های سيگار پرت نمود ! در فرسودگی چشمهای خرمايی رنگش منظره ای از توهم نقش بست و تلخی اسپرسوی داغش در گودال دلش متبلور شد. چونان جنازه های خموش به رخساره مرگ خنده زد و در آرامگاه فراخ همه ترديدها ؛ ناباوريها و دشنامها خفت ! و هرگز کسی برای زيبايی چشمهای جوان و بی تابش شعری نسرود و هيچ کس طعم بوسه های لطيفش را به خاطر نسپرد چرا که او يک فاحشه فراری بود 

No comments:

Post a Comment