3/10/11

هفت اسفند هشتاد و سه

نوشته ای که من هرگز آن را نخواهم نوشت ؛ خفته است در بطن خاطرات گذشته ام. من ديدم به خواب مرگ را که با نيشخند زهر آگينی به هم آغوشی من و زندگی می نگريست . آن هنگام که قوسهای بدنم در ميان دستهای نيرومند و گرم زندگی پيچ می خورد؛ مرگ بر عريانی تنم نفرين فرستاد و من آنچنان لبريز از زندگی بودم که اين الهه خون آشام را به هيچ انگاشتم اما مرگ با قساوت به من نزديک شد و با دستان کثيفش بر بدنم چنگ انداخت و من همچون کودکی از وحشت بر خود لرزيدم و لحظه های خوشبختيم را به پنجال وحشی مرگ تسليم نمودم ... با اين اميد که زندگی تمام شدنی نيست و دوباره مرا در آغوش خود خواهد گرفت و دوباره لب بر لبانم خواهد نهاد و زمزمه های عاشقانه در گوشم نجوا خواهد کرد ... اما من مرده بودم و زندگی را می ديدم که اشکهای شوری بر گور سرد من می چکاند و بر حماقت من می خندد . کابوس سياهم از طنين خنده های مرتعشش از هم دريده شد و من از خواب بر خاستم . در شعاع چشمانم اشکهای ندامت غلت می زدند و من دلتنگ زندگی به خوابی ديگر لغزيدم.

No comments:

Post a Comment