بیگانه ای بر مردمک چشمانم تخم گذاشته و ذهنم از خاطرات پوسیده آبستن شده است
شاید او مرده است و تردیدوار در خیال من چرخ می زند
شاید من مرده ام و خیالم دیوانه آسا / به فریب زندگان آمده است.
ولی اوست که نگاهش / مات بر مردمک چشمان بی روحش ماسیده و لبانش خاموش و ترک خورده ... چنان یخ زده که با هیچ بوسه سوزانی / حیات نخواهد یافت
من ولی زنده ام و حقارت زنده بودن همچنان با سماجت بر تار و پود روحم زنجیر شده است
آینه ای برابر آینه اش می گذارم
ابدیت در هجو اکنون می شکند
قافیه شعرم را از مصراع عاشقانه با هم بودن می دزدم و به گور می سپارم آنچه را که زندگان به اشتباه " عشق" می نامند.
No comments:
Post a Comment