آشفتگی نگاهت ساز می زند بر لحظه های خاکستریم در غربت
مرگ آمد ، صورتت رنگ باخت . چشمانت ماند... مرگ از ترس به خود لرزید و از مردمکان گشاده شده چشمانت گریخت.
نگاه تو ترس و اضطراب مرگی وحشیانه و بی رحم را چون خاری بر چشم آنان که وجودت را تاب نیاوردند فرو کرد و در رگهایشان منجمد شد.
نگاه تو ، 27 سال خفقان را بر پریشانی لحظه های هراسناک پاشید و خاموش شد.
نگاهت ، چراغی روشن کرد در تاریکی اندیشه های به خواب رفته این سرزمین
من از اغمای سالهای سرکوب و واهمه در آمدم و قلمم را آزادانه بر کاغذ چرخاندم
و او پوستر بزرگ چشمانت را در دست گرفت و به خیابان رفت
نگاه تو که مرگ را به زانو در آورد ، زندگی را در تار تار رگهای سرزمین بی نوایم به جوشش در آورد و پیکره های آنان را که اندامت را در خون آغشتند از هم درید
No comments:
Post a Comment