3/10/11

بیست آبان هشتاد و چهار

هنگامی که برمی گردم ؛ تمام خاطرات کودکيم غريبانه جان سپرده اند بی آنکه من فرصتی برای بدرود يافته باشم.  چه کسی خاطراتم را به خاک سپرد؟ چه کسی در عزای لحظه های معصوم من رخت سياه بر تن نمود؟ چه کسی به روی جنازه خوشبختيهای ساده کودکی من اشک فشاند؟
هنگامی که بر می گردم؛ همه جا تاريک و مات است ؛ هيچ کس برای دلم آواز نمی خواند و غصه هايم را در بقچه کهنه گذشته ها نمی پيچد.
هنگامی که برمی گردم ؛ آسمان خاکستری است و عمق نارنجی خورشيد دلم را قلقلک نمی دهد.
هنگامی که بر می گردم ؛ چشمهای خاموش و سکوتی مکرر بر برهنگی خاطراتم شيون می کنند.
هنگامی که بر می گردم ؛ چراغ خانه کودکيم شکسته است و دلهايی که در عشق به من می تپيدند و چشم انتظار ديدنم بودند؛ زير يه مشت خاطرات قديمی گم شده اند.
در آينه دود گرفته اتاقی که سالها به عشق برگشتنم غرق عطر ياس و اقاقی بود به چهره پا به سن گذاشته خود می نگرم.
آینه پوزخندی زهر آگین بر صورتم می فشاند و من در سوگ آرزوهایم می گریم.

No comments:

Post a Comment