3/10/11

هفدهم اسفند هشتاد و نه

بچه که بودم زن برایم در عروسکی بادی خلاصه می شد که لبانی سرخ داشت و روبانی قرمز بر سر و صبورانه به درد دلهایم گوش می داد . زنی که مثل مادرم نبود ....مثل مادربزرگم هم نبود ولی چیزی در وجودش بود که من بهش حسادت می کردم

نوجوان که شدم مفهوم زن بودن را در صورت سرخ و گر گرفته مادربزرگم یافتم که ساعتها روی اجاق کوچک گازی خم می شد و کبابهایی را که با عشق شکل داده بود باد می زد و دل شوره هایش را گره می زد به بادبزن حصیری
بزرگتر که شدم زن را در چشمهای غم زده مادرم دیدم که به وسعت جنگلهای رشت سبز بود و زور زورکی به دل تنگی هایش در غربت می خندید
همسر که شدم عصاره زنانگی ام را قوری قوری آنقدر به خورد شوهرم دادم که مرا با خاطرات و دلبستگی های کوچک و بزرگم بالا آورد
 و اکنون که سی سال از عمرم می گذرد ؛ یاقوتهای زنانه ام را که در بلوغ لحظه ها به گل نشسته ، دانه دانه با ولع به کام می کشم و زنانگی را بار دیگر برای خودم معنا می کنم

No comments:

Post a Comment