3/10/11

ششم اردیبهشت هشتاد و شش

در تاریکی لحظه ها ، چشمانت مثال دو گوی بلورین می درخشند و قلبم را چنان می فشارند که احساس می کنم دیگر برای بوسیدن لبهای مرطوبت زنده نخواهم ماند
می خواهم تا طلوع فردا برایت برقصم و اندامم را به رگه های چشمانت گره زنم
لبانت ذوب می شوند در بی شرمی پیکرم 
احساس می کنم دیر می شود . از دیر شدن می ترسم 
شهوت را از لمس دستانت می ربایم و گداختگی بدنم را به نگاهت می سپارم
به فردا فکر نمی کنم فردایی نیست
چشمانم را بر ظلمت نبودنت می بندم و در فراسوی لحظه با تو همبستر می شوم

No comments:

Post a Comment