در تاریکی لحظه ها ، چشمانت مثال دو گوی بلورین می درخشند و قلبم را چنان می فشارند که احساس می کنم دیگر برای بوسیدن لبهای مرطوبت زنده نخواهم ماند
می خواهم تا طلوع فردا برایت برقصم و اندامم را به رگه های چشمانت گره زنم
لبانت ذوب می شوند در بی شرمی پیکرم
احساس می کنم دیر می شود . از دیر شدن می ترسم
شهوت را از لمس دستانت می ربایم و گداختگی بدنم را به نگاهت می سپارم
به فردا فکر نمی کنم فردایی نیست
چشمانم را بر ظلمت نبودنت می بندم و در فراسوی لحظه با تو همبستر می شوم
No comments:
Post a Comment